حال من خوب است اما با تو بهتر میشوم
آخ... تا میبینمت یک جور دیگر میشوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل میکند
یاسم و باران که میبارد معطر میشوم
در لباس آبی از من بیشتر دل میبری
آسمان وقتی که میپوشی کبوتر میشوم
آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
میتوانم مایهی ـ گهگاهـ دلگرمی شوم
میل، میل توست، امّا بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سخت، پرپر میشوم
شاعر مهدی فرجی
ماتم سرای چشم تو سور دمادم است
زيباترين بهشت خدا، اين جهنــم است
عيسی قلم قلم سر هـر كوچــــه ريخته است
جنسی که در بساط زمين نيست، مريم است
بايد شنيد و زجر كشيد و سكوت كــرد
كه زندگی تجسم مرگی مسلم است
وقتی تـو نيستـی سند ماه و ســال من
هر هفته، هشت روز به نام محرم است
حوای من! به شهـوت ابليس تن بده!
بی غيرتـــــی علامت اولاد آدم است
خاكش پر از پلشتــی روح شغــــادهاست
سهراب شاهنامه اين شهر، رستم است
در بيستون برای چــــه علاف مانده ای؟
فرهاد جان! برای تو هيماليا كم است!
من همون آدم قبلم ... با همون عشق قدیمی
با همون زخمای کهنه ... با همون لحن صمیمی
من همون آدم قبلم ... تو عوض شدی که دیگه
حرفت و دلت یکی نیست ... هر کدوم یه چیزی میگه
از همون روزای اول ... راهمون از هم جدا بود
اون همه دیوونه بازی ... اشتباه بود، اشتباه بود
این همه وقته گذشته ... با هم آشنا نمی شیم
نمی دونم، نمی فهمم ... ما چرا جدا نمی شیم
من همون آدم قبلم ... تو عوض شدی، بریدی
پای حرفمون نموندی ... رفتی پاتو پس کشیدی
رد پاتو که گرفتم ... چه چیزایی که ندیدم
از تو با هر کی که گفتم ... نمی دونی چی شنیدم
توی چشم هم یه بارم ... خوب و محترم نبودیم
هر کی کار خودشو کرد ... ما حریف هم نبودیم
این همه وقته گذشته ... با هم آشنا نمی شیم
نمی دونم، نمی فهمم ... ما چرا جدا نمی شیم
شانه ات را دیر آوردی ســرم را بــــاد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
آه ای گنجشکهای مضطرب شرمنده ام
لانه ی بر شاخه هــــای لاغرم را باد برد
من بلوطی پیــر بـودم پای یک کـــوه بلند
نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده بـه جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد
با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
دیــــر کردی نیمـه ی عاشق ترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بـــال و پـرم را بـــاد بـرد
شاعر : حامد عسکری
پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید
من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید
باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد
بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید
من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم
پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید
دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید
آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید
شاعر : نجمه زارع
باید کمک کنی کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند
نه راه پیش مانده برایم نه راه پس
پلهای امن پشت سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند
حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دور و برم را شکسته اند
گلهای قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشه ی سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو
با سنگ حرف مفت ، سرم را شکسته اند
شاعر : مهدی فرجی
کفشهایم کجاست؟ میخواهم بی خبر راهی سفر بشوم
مدتی بی بهـــــار طی بکنم دوسه پاییــــز دربــه در بشوم
خسته ام از تو از خودم از ما، ما ضمیـــر بعیــــد زندگی ام
دونفر انفجار جمعیت است پس چه بهتر که یک نفر بشوم
یک نفر در غبـــار سرگردان یک نفــر مثل برگ در طوفان
می روم گم شوم برای خودم کم برای تو دردسر بشوم
حرفهــــای قشنگ پشت سرم آرزوهـــــای مادر و پدرم
حیف خیلی از آن شکسته ترم که عصای غم پدر بشوم
پدرم گفت دوستت دارم پس دعـــا مـــی کنم پدر نشوی
مادرم بیشتر پشیمان که از خدا خواست من پسر بشوم
داستانی شدم که پایانش مثل یک عصر جمعه دلگیر است
نیستـم در حدود حوصله ها پس صلاح است مختصر بشوم
دورها قبر کوچکی دارم بی اتاق و حیاط خلوت نیست
گاه گاهی سری بـزن نگذار با تو از این غریبه تر بشوم
شاعر : مهدی فرجی
به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت
دلــی کــــه کرده هـوای کرشمههای صدایت
نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز
کـــه آورد دلــــــم ای دوست! تاب وسوسههایت
تو را ز جرگــــهی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیدهام و دل نهادهام به صفایت
تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمیکنــــم اگـــر ای دوست، سهل و زود ، رهایت
گره بـــــه کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دستهای عقدهگشایت؟
به کبر شعر مَبینم کــه تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت
"دلم گرفته برایت" زبان سادهی عشق است
سلیس و ساده بگویم: دلــــــم گرفته برایت !
شاعر : حسین منزوی
تـــــو ایستـــــاده ای امّـــــا تـوان دم زدنت نیست
خموشی ات همه فریاد وخودبه لب سخنت نیست
چـــــه تلــــــخ خورده ای از دست روزگار کــه دیگر
چنان گذشته ی شیرین، لب شکر شکنت نیست
چــــه جای غـــم کـــه ندارم تو را که در نظر من
سعادتی به جهان مثل دوست داشتنت نیست
چگونه می سپری تن بــــه بوسه هـــای رقیبم
نشانه بوسه ی من در کدام سوی تنت نیست؟
من از تـــــو اصل تــــو را برگزیده ام کـــــه همیشه
دلت مراست – تو خود گفته ای – اگر بدنت نیست
چنین که عطر تنت ره به هر نسیم گرفته است
تو با منــــی و نیــــازی به بـــوی پیرهنت نیست
شاعر : حسین منزوی
چون آفتـــاب خزانـــی ، بـــی تــــو دل من گرفته است
جانا ! کجایی که بی تو ، خورشید روشن گرفته است ؟
این آسمان بی تو گویی ، سنگی است بر خانه امروز
سنگی کـــه راه نفس را ، بر چـــاه بیژن گرفته است
از چشــــم می گیرم آبــــی تا پـــای تا سر نسوزم
زین آتش سرکشی که در من به خرمن گرفته است
ترســـم نیـایـــی و آید ، خـــاکستر من به سویت
آه از حریقی که بی تو در سینه دامن گرفته است
از کُشتنم دیگـــر انگار ، پــــروا نمی داری ای یــــار !
حالی که این دیر و دورت ، خونم به گردن گرفته است
چــون خستگان زمین گیر ، تن بسته دارم به زنجیر
بال پریدن شکسته است ، پای دویدن گرفته است
آه ای سفر کرده ! برگرد ، ای طاقتم برده ، برگرد
برگرد کاین بی قراری ، آرامش از من گرفته است
شاعر : حسین منزوی
بانـــــوی اساطیر غـــــزل های من اینست
صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست
گفتم كــــه سرانجـــام بـــه دریـــا بزنم دل
هشدار دل! این بار ، كه دریای من اینست
من رود نیاسودنــم و بودن و تا وصــل
آسودگی ام نیست كه معنای من اینست
هر جا كه تویی مركز تصویر من آنجاست
صاحب نظرم علـــم مرایـــای من اینست
گیرم كه بهشتم به نمازی ندهد دست
قد قامتـی افراز كـه طوبای من اینست
همراه تـــو تــــا نـاب ترین آب رسیدن
همواره عطشناكی رؤیای من اینست
من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایـــاب ترین فصل تماشــای من اینست
دیوانه بـــه سودای پـــری از تو كبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من اینست
خــرداد تــــو و آذر من بگـــذر و بگـذار
امروز بجوشند كه سودای من اینست
دیــر است اگـــر نـــه ورق بعدی تقویم
كولاكم و برفم همه فردای من اینست
شاعر : حسین منزوی
خدا نخواست نگاه تو بی کران باشد
زمین اجازه ندارد که آسمان باشد
به درد سفره ی آغوش من نخواهد خورد
تنی که هر شبه مهمان این و آن باشد
کنون که شانه ی تو لایق سر من نیست
همان خوش است که بالشت دیگران باشد
هزار شکر که پای بهارمان یخ زد
تبرزنی که هوس داشت باغبان باشد
سمند خاطر مردی که گرم تاختن است
درست نیست که علّاف مادیان باشد
نرنج از من اگر راندمت کبوترکش!
درخت دوست ندارد کلاغدان باشد
مرا حواله ی این بیستون کن و بگذار
که عشق، قصه ی شیرین خسروان باشد
شاعر : علی اکبر یاغی تبار
ماتم سرای چشم تو سور دمادم است
زيباترين بهشت خدا، اين جهنم است
عيسی قلم قلم سر هر كوچه ريخته است
جنسی که در بساط زمين نيست، مريم است
بايد شنيد و زجر كشيد و سكوت كرد
كه زندگی تجسم مرگی مسلم است
وقتی تو نيستی سند ماه و سال من
هر هفته، هشت روز به نام محرم است
حوای من ! به شهوت ابليس تن بده !
بی غيرتی علامت اولاد آدم است
خاكش پر از پلشتی روح شغادهاست
سهراب شاهنامه اين شهر، رستم است
در بيستون برای چه علاف مانده ای؟
فرهاد جان ! برای تو هيماليا كم است !
شاعر : علی اکبر یاغی تبار
آشفتگي من به شما ربط ندارد
يعني به شما يخ زده ها ربط ندارد
هرچيز دلم خواست مجازم كه بگويم
فرياد حماقت به صدا ربط ندارد
درمذهب عاشق خبراز ضابطه اي نيست
لامذهبيش هم به خدا ربط ندارد
آواز سكوت است دلم، ترجمه اش كن
ناز نفسي كه به هوا ربط ندارد
گفتند كه گل كردنتان زينت اين جا است
گفتيم كه اين باغ به ما ربط ندارد
بدبختي هر جامعه از رأس امور است
تنها به گروه ضعفا ربط ندارد
ترمز بزن اي لوده كه بيچارگي ما
اصلاْ به توي بي سر و پا ربط ندارد!
شاعر علی اکبر یاغی تبار
عشق تو معنی همه اتفاقها
دست تو سبز سبزتر از نبض باغها
چشمت تنت به هم زدنت قهرکردنت
دنیای من شده است همین باتلاقها
از بس که نور عشق تو در من دمادم است
افسوس می خورند به حالم چراغها
من با کبوتری که تویی اوج می شوم
ارضا نمی کنند مرا این کلاغها
من با تو و تو با من و ...نه غیر ممکن است
بخت مزخرف من و این اتفاقها؟؟
شاعر : علی اکبر یاغی تبار
من رو گسل های صداقت خونه می سازم
با این که دنیا رو سرم آوار می بینم
من کنج قصر خلوتم موهاتو می بافم
با این که هی خواب طناب دار می بینم
گفتی چشاتو واکنی خورشید می بینی
چشمامو واکردم ولی محرم نمی بینم
هرجای این آشفته بازارو که می گردم
سودابه می بینم ولی مریم نمی بینم
گفتم چشاتو وانکن دنیا پراز گرگه
گفتم چشاتو وا نکن دنیا که دنیا نیس
رو ابر و باد و موج و دریا خونه باید ساخت
این خاک خنجرخورده دیگه خونه ی ما نیس
من هم دل چشمامو با چشم تو خوش کردم
گفتم چشام از بخت چشمای تو واباشه
تکفیرمون کردن ولی اصلا نفهمیدن
شاید خدا تو بی خدایی های ما باشه
هرجای این شهرو رصد کردم بیابون شد
هستم ولی مجبور برگشتن خیالم کن
من ببر خنجر خورده ام خوابم پریشونه
از گربه های مرده می ترسم حلالم کن
گفتم برم دنباله ی دردامو بنویسم
خواسم برم دیدم شب چشمات نمی ذاره
گفتم برم دست از سر عشق تو وردارم
انگار یادم رفته که چشمات سگ داره
شاعر علی اکبر یاغی تبار
جنگل ثمـــر نداشت ، تبـــــر اختراع شد
شيطان خبر نداشت، بشر اختراع شد !
«هابيل» ها مزاحم « قابيل» می شدند
افسانه ی« حقـــوق بشر» اختراع شد !
مـردم خيال فخـــر فروشــــی نداشتند
شيـئی شبـيه سكه ی زر اختراع شد
فكر جنايت از سر آدم نمی گذشت
تا اينكه تيغ و تير و سپر اختراع شد
با خواهش جمـــاعـت علاف اهـــل دل
چيزي به نام شعر و هنر اختراع شد !
اينگونه شد كـــه مخترع ازخيـــر ما گذشت
اينگونه شدكه حضرت ِ «شر» اختراع شد !
دنيابه كام بود و … حقيقت؟مورخان !
ما را خبـــــر كنيد؛ اگر اختـراع شد !!
انکـــار نکن داعیه ی دلبـری ات را
بگذار ببوسم لب خاکستری ات را
دستی بکش از روی کرم بر سر و رویم
تا لمس کنـــــم عاطفه ی مادری ات را
از منظر من باکــــره ی باکـــــــره هایی
هرچند سپردی به سگان دختری ات را
مصلوب همآغوشی بابلسریان کن
یک چند مسیحـای تن آذری ات را
حاشا که همانند و رقیبی بتوان یافت
طبــــــع من و آوازه ی اغواگـری ات را
ای شأن نــــزول همه ادیان الهـــی
حالی یله کن دعوی پیغمبری ات را
هم مادر و هم دختر و هم همسر من باش
تا شهره کنـــی شیوه ی همبستری ات را
چشمان تو یادم داد فریاد کشیدن را
تا قله به سر رفتن از کـــوه پریدن را
اصرار نکن بانو این پیچ و خم وحشی
در مسخره پیچانده رویای رسیدن را
تا شوق سخن رویید رگبار سکوت آمد
تا در تن خود گیــرد گلــــواژه گزیدن را
با اینکه دهانها را ایمان و قسم بسته
از گوش کــــه میگیرد آیات شنیدن را
تا بوده همین بوده از کاسهی هم خوردیم
در ما ابدی کـــردند آییــــن چریدن را
من داس تو را خوردم احساس مرا خوردی
بیرون نکشاندیم از خود حس جویدن را
باید کـــه ز سر گیرد در حـول و ولا قلبت
در قل قل خون بمبم در سینه طپیدن را
وقت است غزل دیگر از قافیه برگردی
تصویر کسی باشی از درد کشیدن را
مفعول و مفاعیلن ای اسب غزل هی هی
باید کـــه بــــه هم ریــزی اوزان تتن تن را
از سُم سُم ِسُم کوبم دنیا ضربان میزد
بستند بـــه بازویـــم بازوی فلاخـــن را
در ذهن پلیدش زن هر لحظه در این نیت
بالا بزند دائــــم آن دامن ساتــــن را
با دود دو تــا سیگار آینده کدر میشد
آورد کنار تخت نی نامه و سوسن را
حالا سه نفـــر هرزه با هر چه که نامشروع
هی شعر به هم دادند ! آن جنس مدون را
تصویر بدی دارد آن نیمهی لخت عشق
از بستر خود کم کرد اندازهی یک زن را
در مصـــرع پایانـــی از قلـــه صدا بارید
بنشین
و
تماشا
کن
از
کوه
پریدن
را
شاعر علی رضا آذر
زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم
گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش
هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش
علی رضا آذر
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود
من دیوانه چو زلف تو رها می کردم
هیچ لایق ترم از حلقه ی زنجیر نبود
یا رب این آینه ی حُسن چه جوهر دارد
که درو آه مرا قوّت تأثیر نبود
سر ز حسرت به در میکده ها بر کردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
نازنین تر از قدت در چمن ناز نرُست
خوش تر از نقش تو در عالم تصویر نبود
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش به جز ناله ی شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
آیتی بود عذاب، انده حافظ بی تو
که بر هیچ کش حاجت تفسیر نبود
شبانه های مرا می شود سحر باشی؟
و میشود که از این نیز خوبتر باشی ؟
تداوم من و دریا و آسمان با تو
همیشگی ست اگر هم تو رهگذر باشی
نیازمند توام مثل زخم لب بسته
خوشاتر آنکه تو گهگاه نیشتر باشی
غروب و سوختن ابر و من تماشایی ست
ولی مباد تو این گونه شعله ور باشی
ببین چه دل خوشی ساده ای: همینم بس
که یاد من به هر اندازه مختصر باشی
چقدر دفترکم رنگ و روح می گیرد
تو در حواشی این متن هم اگر باشی
دوباره جذبه به پرواز میدهد شعرم
کبوتران مرا گر تو بال و پر باشی
نگاه می کنی و من ز شوق می میرم
همیشه بهر من ای چشم خوش خبر باشی
من عاشق خطری با توام خوشا آن روز
که بی دریغ تو هم عاشق خطر باشی
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حصار تو
احساس می کنم که جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز
که همین شوق مراخوبترینم کافیست
محمد علی بهمنی
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را امّا
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که به هر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز این ها نیست
محمد علی بهمنی
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را
پر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخیِ "نه" گفتنمان را که شنیدیم
وقت است بنوشیم از این پس "بله" ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یکبار دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشقِ من، از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را
محمد علی بهمنی
با پای دل قدم زدن آن هم كنار تو
باشد كه خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ كس نرسد تا ابد به من
می خواستم كه گم بشوم در حسار تو
احساس می كنم كه جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن كوپه ی تهی منم آری كه مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم كه اشتباه بسنجد عیار تو
شاعر : محمد علی بهمنی
نتوان گفت که این قافله وا می ماند
خسته و خفته از این خیل جدا می ماند
این رَهی نیست که از خاطره اش یاد کنی
این سفر همره تاریخ به جا می ماند
دانه و دام در این راه فراوان امّا
مرغِ دل سیر زِ هر دام رها می ماند
می رسیم آخر و افسانه یِ واماندنِ ما
همچو داغی به دلِ حادثه ها می ماند
بی صداتر زِ سکوتیم ولی گاهِ خروش
نعره ی ماست که در گوشِ شما می ماند
بروید ای دلِتان نیمه که در شیوه ی ما
مرد با هر چه ستم هرچه بلا می ماند
شاعر : محمد علی بهمنی
.: Weblog Themes By Pichak :.