چون آفتـــاب خزانـــی ، بـــی تــــو دل من گرفته است
جانا ! کجایی که بی تو ، خورشید روشن گرفته است ؟
این آسمان بی تو گویی ، سنگی است بر خانه امروز
سنگی کـــه راه نفس را ، بر چـــاه بیژن گرفته است
از چشــــم می گیرم آبــــی تا پـــای تا سر نسوزم
زین آتش سرکشی که در من به خرمن گرفته است
ترســـم نیـایـــی و آید ، خـــاکستر من به سویت
آه از حریقی که بی تو در سینه دامن گرفته است
از کُشتنم دیگـــر انگار ، پــــروا نمی داری ای یــــار !
حالی که این دیر و دورت ، خونم به گردن گرفته است
چــون خستگان زمین گیر ، تن بسته دارم به زنجیر
بال پریدن شکسته است ، پای دویدن گرفته است
آه ای سفر کرده ! برگرد ، ای طاقتم برده ، برگرد
برگرد کاین بی قراری ، آرامش از من گرفته است
شاعر : حسین منزوی
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.