تـــــو ایستـــــاده ای امّـــــا تـوان دم زدنت نیست
خموشی ات همه فریاد وخودبه لب سخنت نیست
چـــــه تلــــــخ خورده ای از دست روزگار کــه دیگر
چنان گذشته ی شیرین، لب شکر شکنت نیست
چــــه جای غـــم کـــه ندارم تو را که در نظر من
سعادتی به جهان مثل دوست داشتنت نیست
چگونه می سپری تن بــــه بوسه هـــای رقیبم
نشانه بوسه ی من در کدام سوی تنت نیست؟
من از تـــــو اصل تــــو را برگزیده ام کـــــه همیشه
دلت مراست – تو خود گفته ای – اگر بدنت نیست
چنین که عطر تنت ره به هر نسیم گرفته است
تو با منــــی و نیــــازی به بـــوی پیرهنت نیست
شاعر : حسین منزوی
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.